مترجم سایت

مترجم سایت

سفارش تبلیغ
صبا ویژن
مدیر وبلاگ
 
آمار واطلاعات
بازدید امروز : 136
بازدید دیروز : 39
کل بازدید : 640544
کل یادداشتها ها : 528
خبر مایه


 

داستان «مامان جونم، دلم برای لالایی هات تنگ شده» را در زمستان سال 82 به یاد کودکان زلزله زده ی «بَم» نوشتم، مراحل چاپ را گذراند و از وزارت ارشاد مجوز چاپ گرفت، امّا هیچ ناشری (چه دولتی و چه غیردولتی) حاضر به چاپ نشد . دلیلش هم مشخص است، ناشران دولتی، بودجه ها را صرف دوستان خود می کنند و ناشران خصوصی، به دنبال داستان هایی هستند مثل «شنل قرمزی»، «خانم خرسه»، «سیندرلا»، «قورباغه ات ...» از این جور اسم های رنگ وارنگ ... منیژه شهرابی

 

سلام من به خدایی که در این نزدیکی است ... 

یکی بود، یکی نبود، تو این جهان بیکران، غیراز خدای مهربان، هیچکی نبود .

نیمه شب است، ماه درآسمان با نگرانی به شهر که به همراه مَردمش به خواب رفته، نگاه می کند . نمی داند چکار بکند ؟ دلش می خواهد فریاد بزند و آنها را بیدار بکند، امّا توانِ این کار را ندارد . همیشه همینطور بوده، ماه و خورشید و حتی ستاره ها، سالیان سال است که همه حوادث را از آن بالا می بینند، همیشه زودتر از وقوع هر حادثه ای می دانند چه اتفاقی می خواهد بیافتد، ولی         نمی توانند کاری بکنند ؟ یعنی کاری از دستشان برنمی آید جز اینکه فقط دعا بکنند .

هوا کم کم به فجر نزدیک می شود، دسته دسته فرشته از آسمان به طرف شهر می آیند . صدای  بال های فرشته ها طنین انداز می شود و هم زمان از مناره های مسجد های (مساجد) شهر  صدای اذان صبح می آید . بعضی از مردم شهر بلند می شوند و وضو می گیرند و نماز می خوانند و پس از نماز، بعضی ها دوباره می خوابند و برخی بیدار می مانند . تیک تاک  لحظه ها تو گوش ماه، او را مضطرب و بی تاب تر می کند .

اَبرها هم از فاجعه ای که لحظاتی دیگر به وقوع آن نمانده، نگران هستند . همیشه وقتی می خواهد واقعه ای رُخ بدهد، چون ماه تحملش را ندارد، اَبرها نمی گذارند که ماه آن را  ببیند، امّا خودشان همیشه حوادث را می بینند و از غصه فقط اشک می ریزند .

عروسک موطلایی از خواب می پَرد، گویی نگران است، به دختر کوچولو که معصومانه  خوابیده، نگاهی می اندازد، دخترکوچولو لبخندی بر لب داشت که شبیه فرشته ها شده بود .

عروسک موطلایی پشت پنجره می رود، هوا تاریک و روشن بود، چشمش به ماه می افتد، گویی ماه بی قرار شده بود و اَبرها هم . یک دفعه خانه (خونه) هم بی قرار شد و تکان (تکون) خورد،  شهر هم تکان (تکون) خورد و به لرزه درآمد و گویی همه کر? زمین تکان (تکون) می خورد . عروسک موطلایی به طرف دخترک می رود، زودتر از او مادرش، دخترک را بغل کرده بود که ناگاه همه جا تاریک شد و همه چیز فرو ریخت . پس از لحظه ای بسیار کوتاه، تمام ساختمان های شهر، چون تلّی از آجر و آهن و ... روی هم تَلَنبار شدند .

لحظاتی بعد، اَبرها به کناری رفتند و ماه از اون بالا، صدای فریاد و ناله و زاری مردم شهر را از زیر آوارها می شنید، امّا نمی دانست چکار بکند ؟ فریاد می زد، بی تاب تر شده بود، اَبرها طاقت نیاوردند، ودوباره رفتند جلوی چشم های ماه را گرفت تا نبیند آنچه را نباید ببیند؛ تا نبیند آن حادثه جان خراش را، از آسمان قطره های اشک فرو می ریخت، معلوم نبود این قطره های آب، اَشک های ماه بود یا از اَبرها می بارید .

پس از آن، تا مدّتی به غیر از رفت و آمد فرشته ها بین شهر و آسمان، از چیزی و از جایی خبری نبود . عدّه ای از مَردم زیر آوارها خاموش افتاده بودند و عدّه ای نیز صدای فریاد های جانسوزشان از زیر خروارها سنگ و کلوخ و آجر و ... می آمد، امّا کسی نبود به دادشان برسد . فرشته ها با چشم های گریان مأموریت هایی که از طرف خدا داشتند، انجام می دادند و آدم ها را به بالا می بُردند .

فرشته ای، دخترکوچولو را در آغوش گرفته، عروسک موطلایی داشت با حیرت نگاه می کرد و تا آمد به خودش بیاید، فرشته به طرف آسمان بال زد و رفت و دخترکوچولو را با خودش بُرد .

ادامه دارد ... منیژه شهرابی

 






طراحی پوسته توسط تیم پارسی بلاگ